داستان عشق و د یوانگی
زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت! گفت : بیایید بازی کنیمٍ ، مثل قایم باشک
دیوانگی ! فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارم
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند.
دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد!!
یک..... دو.....سه ...
ادامه مطلب...
قوی زیبا
شنیدم که چون قوی زیبـا بمیرد
فـــریبنــده زاد و فــریبـــا بــمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گــوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
کــه خـــود در میــان غـــزل هــا بمیـرد
گروهی بر آنند کین مرغ شیدا
کجــا عاشقی کرد آنجا بـمیرد
شب مــرگ از بیم آنجا شتــابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
چــو روزی ز آغــوش دریـا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تـو دریـای من بودی آغوش بـگشا
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد