آخرین جرعهی این جام
همه میپرسند:
چیست در زمزمهی مبهم آب
چیست در همهمهی دلکش برگ
چیست در بازیِ آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند، که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوتِ خاموشِ کبوترها
چیست در کوشش بی حاصلِ موج! چیست در خندهی جام
که تو چندین ساعت مات و مبهوت
به آن مینگری!
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
نا به این خلوتِ خاموشِ کبوترها؛
من به این جمله نمیاندیشم!
نبض پاینده هستی را، در گندمزار،
گردش رنگ و طراوت را در گونهی کل،
همه را میشنوم، میبینم!
من به این جمله نمیاندیشم!
به تو میاندیشم!
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو میاندیشم!
همه وقت، همه جا،
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم!
تو بدان این را تنها تو بدان تو بیا،
تو بمان با من تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب!
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند!
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر! تو ببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچلهها را تو بگو
قصهی ابر هوا را تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان، در دل ساغر هستی تنها تو بجوش!
من، همین یک نفس از جرعهی جامم باقیست
آخرین جرعهی این جام تهی را
تو بنوش!
زنده یاد فریدون مشیری